- بی جامه (مَ / مِ)
بدون لباس. برهنه برهنه:
گدایان بی جامه شب کرده روز
معطرکنان جامه بر عودسوز.
سعدی.
بی جامۀ نکو نتوان شد بدعوتی
این رمز را بپردۀ هر در نوشته اند.
نظام قاری (دیوان ص 24) ، بی شرم. بی حیا:
در چین طرۀ تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مألوف یاد باد.
حافظ.
، بی چادر و روی پوش (زن). (یادداشت بخط مؤلف) ، بی عفت:
یکی بدرگ و بی حفاظ است سخت
ندانم که کشته ست چونین درخت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، بی پرهیز. (یادداشت بخط مؤلف)
گدایان بی جامه شب کرده روز
معطرکنان جامه بر عودسوز.
سعدی.
بی جامۀ نکو نتوان شد بدعوتی
این رمز را بپردۀ هر در نوشته اند.
نظام قاری (دیوان ص 24) ، بی شرم. بی حیا:
در چین طرۀ تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مألوف یاد باد.
حافظ.
، بی چادر و روی پوش (زن). (یادداشت بخط مؤلف) ، بی عفت:
یکی بدرگ و بی حفاظ است سخت
ندانم که کشته ست چونین درخت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، بی پرهیز. (یادداشت بخط مؤلف)
